گلاره

حرف هایی که فقط دو جا هستن. توی دلم و توی وبلاگم!

گلاره

حرف هایی که فقط دو جا هستن. توی دلم و توی وبلاگم!

ببار بارون

يكشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۶:۰۵ ب.ظ
شب عقدمون با هم زدیم بیرون. ساعت دوازده بود بستنی فروشیه اندرزگو داشت تعطیل می کرد. زودتر از من از ماشین پیاده شد و دوید توی بستنی فروشی. 
همون پیرهن و شال سفید دوست داشتنیم تنم بود. موهای مشکیمو ریخته بودم رو شونه هام. و حلقه ازدواج یک روزه مون توی انگشتم برق می زد.
پیاده شدم و سرمو گرفتم بالا. مثل خواب بود! ماشین اون بود که پشت ما پارک شده بود. و بعد... خودش توی ماشین بود. اون خودش بود. عشق من بود. چشمش افتاد به من. یهو یادم افتاد که داره منو توی چه لباسی می بینه. قلبم انقدر تند می زد که می خواست از تو سینم بزنه بیرون. سررمو انداختم پایین و رفتم تو بستنی فروشی. 
نمی دونستم باید چیکار کنم. پشت سر شوهرم از بستنی فروشی اومدم بیرون. انگار می خواستم بازم نگاهش کنم. ولی جرات نکردم. سنگینی نگاهشو رو خودم  حس می کردم. موقع سوار شدن فقط تونستم توی کسری از ثانیه زیر چشمی یک بار دیگه نگاش کنم. 
بهت زده، مثل اینکه سر تا پاش یخ زده باشه نگاهم می کرد.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۲/۱۹
گلاره ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی