گلاره

حرف هایی که فقط دو جا هستن. توی دلم و توی وبلاگم!

گلاره

حرف هایی که فقط دو جا هستن. توی دلم و توی وبلاگم!

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

شب عقدمون با هم زدیم بیرون. ساعت دوازده بود بستنی فروشیه اندرزگو داشت تعطیل می کرد. زودتر از من از ماشین پیاده شد و دوید توی بستنی فروشی. 
همون پیرهن و شال سفید دوست داشتنیم تنم بود. موهای مشکیمو ریخته بودم رو شونه هام. و حلقه ازدواج یک روزه مون توی انگشتم برق می زد.
پیاده شدم و سرمو گرفتم بالا. مثل خواب بود! ماشین اون بود که پشت ما پارک شده بود. و بعد... خودش توی ماشین بود. اون خودش بود. عشق من بود. چشمش افتاد به من. یهو یادم افتاد که داره منو توی چه لباسی می بینه. قلبم انقدر تند می زد که می خواست از تو سینم بزنه بیرون. سررمو انداختم پایین و رفتم تو بستنی فروشی. 
نمی دونستم باید چیکار کنم. پشت سر شوهرم از بستنی فروشی اومدم بیرون. انگار می خواستم بازم نگاهش کنم. ولی جرات نکردم. سنگینی نگاهشو رو خودم  حس می کردم. موقع سوار شدن فقط تونستم توی کسری از ثانیه زیر چشمی یک بار دیگه نگاش کنم. 
بهت زده، مثل اینکه سر تا پاش یخ زده باشه نگاهم می کرد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۰۵
گلاره ...

دو ماهی می گذره از اون روز که با لباس های نوی سفیدم توی محضر رو به روی عاقد نشسته بودم. 

صدای گنگی پس ذهنم خطبه عقد می خوند. یادش بخیر همیشه دوست داشتم عروس بشم و بالای سرم روی اون پارچه سفید توردار خوشگل قند بسابن و منتظر باشن برای سومین بار بله رو بگم. قرآن رو باز کردم. "و ما خداوند بزرگ و دانا هستیم و هر آن کس را که بخواهیم بالاترین مراتب می رسانیم." این آیه دلمو قرص کرد. مثل برق خوشحالی توی چشمای مامان و بابام که دلمو قبلتر از اون قرص و محکم کرده بود. 

بعد از کلی  مشاور رفتن و ابراز علاقه ی خانواده ها و اطرافیان، یه عقد محضری برگزار کردیم. بعد از دو ماه هنوز گاهی باورم نمی شه اون شوهرمه!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۰۹
گلاره ...