نشستم توی کافی شاپ.
باز دعوامون شد.
می ترسم. آخه تازگی حرمت توی دعواهامون کمرنگ شده.
باز اون می گفت و من گریه می کردم. چی بگم؟ چی می تونم بگم که بهش آرامش بدم؟ خودمو مقصر می دونم.
این دفعه اولین باری بود که بعد از دعوا از خونه اومدم بیرون. بهتره جلوی چشمش نباشم. از خونه که زدم بیرون نزدیک کافی شاپ بودم که از پشت سر صداشو شنیدم. برگشتم. نفس نفس زنان گفت، همینجوری زدی بیرون هیچ پول داری؟ یهو لبخند نشست رو صورت اخموم.
نشستم توی کافی شاپ.
این دفعه همون چیزی که اون دوست داره سفارش دادم. هر چند دقیقه یک بار به آدمای توی کافی شاپ نگاهی می ندازم.
مردم این شهر عادت دارن بلند بلند با هم حرف میزنن. ولی صداشون برام مثل یه سری آوای نا مفهومه تا حرف! زبان چینی هم برای ما شده دردسر توی این شهر!