هیچ وقت فکر نمی کردم ممکنه روزی کسی رو دوست داشته باشم و بهش نرسم!
تو معادلات زندگی من، همیشه علاقه و عشق من مساوی بود با به هم رسیدن.
معادله رو این بار خودم به هم ریختم! نه سرنوشت.
هیچ وقت فکر نمی کردم ممکنه روزی کسی رو دوست داشته باشم و بهش نرسم!
تو معادلات زندگی من، همیشه علاقه و عشق من مساوی بود با به هم رسیدن.
معادله رو این بار خودم به هم ریختم! نه سرنوشت.
گاهی خوبی و زندگیت با همسرت روبه راهه.
ولی یه ناخودآگاه مریض درونت هست که هنوز دقیقه به دقیقه مبایلتو چک می کنی به امید خبری از عشق قبلیت. :(
و گاهی هنوز به هر کاری دست می زنی برای جلب توجه اون. و اصلا نمی دونی این کارها رو برای چی می کنی؟ چون راه بازگشتی نیست و حتی شاید خودتم دیگه نخوای برگردی. ولی باز فراموشش نمی کنی! دلت می خواد حواسش بهت باشه. اگر بفهمی عاشق شده می میری.
تو می دونی باید فراموشش کنی اما هم می خوای هم نمی خوای این کارو بکنی!
فکر می کنی که بری پیش روانشناس. ولی اونم حتما بهت می گه فراموشش کن. حتما اولشم با بلاک کردنش از تلگرامو اینستاگرام و پاک کردن عکساش شروع می شه. ولی تو فکر می کنی که این کار هیچ وقت ازت بر نمیاد. پس روانشناسم دردی رو دوا نمی کنه.
چقدر دلم می خواد زندگیم تو عشق ذوب شه. :(
یه مقاله خوندم راجع به اعتیاد به عشق.
آدمایی هستن که از عشقشون جدا شدن و نمی خوان فراموشش کنن. داعما توی فضای مجازی چکش می کنن. هر عکسی هم که از خودشون می ذارن به این فکر می کنن که عشقشون الان اینارو می بینه و به چی فکر می کنه. هر مسیجی که میاد با فکر اینکه اونه مبایلشونو چک می کنن. حتی با اینکه می دونن موندنشون با اون آدم مشکلات بیشتری می داشت و ممکن بود زندگیشون خرابتر بشه، ولی باز هم اونو می خوان. تمام هورمون هایی که بر اثر این احساسات توی مغز ترشح میشه همون هورمونهایی هستن که توی بدن یک معتاد ترشح میشه. اینا معتاد عشقن.
یعنی الان توی ترکم.
اونی که خودش، فکرش، خاطراتش، عکسای اینستاگرامش، برای من هم درد شده و هم درمان. و حالا البته که بیشتر درد! چه بخوام چه نخوام باید از فکرم بره بیرون. من نمی خوام!
بعد از خوندن اون مقاله، احساس یه معتادو دارم خوب درک می کنم.
اینم که جدیدا بیشتر می نویسم برای اینه که باز توی خونه تنهام و نمی خوام دستم بره به مبایل ! برای همین اگر کسی اینجا رو می خونه معذرت می خوام از نثر افتضاحم.
وقتی تو خونه تنهام و احساس تنهایی می کنم، نمی دونم می خوام به همسرم زنگ بزنم و بهش بگم که زودتر بیاد خونه پیشم، یا به اونی که فراموشش نکردم مسیج بدم و بهش بگم چقدر اینجا تنهام و دلم براش تنگ شده!
اگر می تونستم برگردم به ده سال قبل به 18 سالگیم،
حتما خیلی کارا رو انجام نمی دادم. وقتی بهش فکر می کنم میبینم شاید انقدر اشتباه رفتم که باید خیلیاشو اصلاح کنم. حتما هنر می خوندم. دلم می خواست یکی از بچه های دانشکده هنر دانشگاه تهران باشم. حتما آدمای دور و برمو با دقت بیشتری انتخاب می کردم. دنبال دوستای خوبی می گشتم که موندگار باشن. حتما بیشتر تو جمع حاضر می شدم و بیشتر سفر می رفتم. حتما همیشه کتاب دستم بود. خیلی کتاب می خوندم. دیگه عشقای دو روزه و بی هویتو امتحان نمی کردم.
امروز هم تنهام. توی خونه کوچیکمون با پنجره های بزرگ که هتل قدبلند رو به روی خونه رو نشون می دن. هتل قدیمی، انقدر بلند و نزدیکه که تقریبا هیچ نمایی به جز اون نمی بینیم. طفلکی پنجره های بزرگ خونه!
تنهایی رفیق افکاریه که ماه ها سعی کردم از ذهنم بندازمشون بیرون یا یه گوشه ذهنم زندانیشون کردم. تنهایی بهشون کمک میکنه که بیان بیرون.
امروز بارون میاد تنهام و هورمونای وقت نشناسم تصمیم گرفتن امروز حالمو به هم بریزن. مجموع همه اینا میشه منی که سر ظهری زیر غذا رو خاموش کنم، یه لیوان شیر داغ در دست، بشینم جلوی یوتیوب فیلم عروسی ببینم و گریه کنم!!!
همین الان حداقل چیزی که دلم می خواد یه دوست خوبه که سرمو بذارم رو پاهاشو باهاش حرف بزنم. بهش بگم که هر ثانیه با خودم تکرار می کنم اون آدم به دردم نمی خورد و به قول همه فقط برای دوستی خوب بود و نه ازدواج و هزاران دلیل منطقی برای خودم میارم و چقدر متحیرانه باز دلم براش تنگ می شه و دوسش دارم. و اون بگه خل و چل پاشو انقد فکر نکن.
تنهایی مستقیم منو می بره به گذشته.
امروز از صبح تنهام. حتی توی خوابمم حضور داشت امروز. دیدم دارم بهش مسیج میدم و شوهرم کنارم نشسته و میگه من که می دونم باز داری با اون حرف می زنی. با وحشت برگشتن به اون روزای تاریک اول ازدواج از خواب پریدم.
روزایی که تنهام نیمه خانوم و مغرورم داعم بهم میگه بجنگ دختر. با خودت بجنگ. تسلیم توهم عشق قدیمیت نشو. امروز نیمه خانوم و مغرورم نیمه عاشق احمقمو شکست داد.
خوشبحتی رو نمی شه جایی پیدا کرد. اون تو ذهن خودته. وقتی پیداش کنی، کوچکترین اتفاقات شیرین دنیا برای تو آواز خوشبختی می خونن. مثلا آبی که داره تو کتری قل قل می کنه، دو تا فنجون تمیز و چایی داغ و خوش عطری که با عشق میریزی تا کنار هم بشینین و خوشبختی رو سر بکشین. و لحظه های قند و چای، روزتونو بسازن.
حالا شش ماه از زندگی مشترک ما می گذره و من به قدرت فوق العاده ذهن ایمان آوردم. تا شش ماه پیش تمام احساس خوشبختی برای من توی یک آدم خلاصه می شد! وقتی از دستش دادم خوشبختی من هم پیشش جا موند. روزها و شبهایی که توی خونه همسرم تنها بودم، بلند بلند گریه می کردم و خودمو سرزنش می کردم که چرا با اون آدم نموندم. تمام عکس ها و خاطراتش فلبمو چنگ می زد. روزهای اول ازدواج، فکر اینکه اشتباه کردم زندگیمو داشت زیر و رو می کرد. پنهانی با اون حرف می زدم و همیشه هم همسرم متوجه حال و روزم می شد. درمانده شده بودیم. زندگی زشت بود!
امروزز کنار همسرم آرومم ولی با اینکه می دونم همسرم انتخاب مناسبی برای منه، ذهنم هنوز گاهی تکه های خوشبختی رو توی خاطرات اون آدم، تو عکساش، اینستاگرامش و علامت آنلاین روی تلگرامش جست و جو می کنه! و این قدرت ذهنه! که بر خلاف روند زندگیم، گاهی منو غرق گذشته می کنه.
دلم میخواد لحظه های قند و چایِ زندگیم نجاتم بدن.
دفتر خاطرات قدیمیمو می خونم. یه آهنگ پیانوی نرم پخش می شه. چند هفته ای می شه که تمام یادگاری هاشو ریختم دور. به جز چندتا تیکه که دور ریختنی نبود! خیلی خودمو کنترل می کنم که دوباره بهش مسیج ندم. به خودم می گم اگر دوسش داری اینجوری بیشتر اذیتش نکن.
دیگه نباید دوستش داشته باشم. شاید هم ندارم! حتما تو به هم خوردن رابطه مون اونم مقصر بود. اگرچه شاید دیگه دوستش نداشته باشم ولی خاطراتش اسطوره و افسانه های زندگی من هستن. افسانه های تکرار نشدنی.
دلم می خواد از این به بعد خیلی زود پر شم از عشق به همسرم. دلم می خواد دستمو بذارم رو زانومو محکم تر از قبل بلند شم. باید بتونم برای ابراز عشقی که تو وجودمه و ساختن خاطرات جدید انرژی دوباره بگیرم.
موفق ترو شادتر و عاشق تر از قبل.
"همسرم" !
این اولین باریه که این کلمه رو جایی می نویسم!
بذار بیشتر بنویسم. بیشتر و بیشتر. تا فوران کنه. معجزه کنه.
همسرم
عشقم
زندگیم
دنیام
تکیه گاهم
نفسم
عمرم
آرامشم
امنیتم
امیدم
دلم می خواد بشینم یه گوشه وقتی کار می کنه نگاش کنم. دلم می خواد وقتی تو بغلشم زمان متوقف شه. می خوام تمام آهنگای دنیا منو یاد اون بندازن. می خوام با عشق، کاغذ کادو هاشو نگه دارم. یه بلیط قطار، یه لاک صورتی که اون با عشق برام خریده، یه تیکه کاغذ که اون توش برام یه جمله عاشقانه نوشته، تمام دارایی م باشن. دلم می خواد صبح که بیدار می شم چشمم بیوفته به کاغذی که روش نوشته دوستت دارم. دلم می خواد روی یخچال هر روز برای هم کلی چرت و پرت بنویسیم.
ولی...
سه ماه از ازدواجمون می گذره و ما هنوز یه دل سیر به هم ابراز عشق نکردیم. این حسیه که هر دو کمبودشو خوب حس می کنیم ولی با این وجود روند زندگیمون تغییر نمی کنه!
احساس می کنم هیچ کدوممون به اندازه کافی عاشق هم نیستیم.
خیلی تلاش می کنم. تمام یادگاری های عشق قبلیمو ریختم دور. با خودم می جنگم از فکرم بندازمش بیرون و زندگی جدیدمو بسازم ولی با هر کمبودی که توی زندگیم احساس می کنم اون و خاطراتش باز برمی گردن.
می ترسم ماه ها و سال هایی که باید عاشقی کنیم با این فکرها و بی حوصلگی ها و بی توجهی ها بگذرن و یه روز دیگه دیر شده باشه دیگه حوصله ای نمونده باشه برای عاشقی.
دو ماهی می گذره از اون روز که با لباس های نوی سفیدم توی محضر رو به روی عاقد نشسته بودم.
صدای گنگی پس ذهنم خطبه عقد می خوند. یادش بخیر همیشه دوست داشتم عروس بشم و بالای سرم روی اون پارچه سفید توردار خوشگل قند بسابن و منتظر باشن برای سومین بار بله رو بگم. قرآن رو باز کردم. "و ما خداوند بزرگ و دانا هستیم و هر آن کس را که بخواهیم بالاترین مراتب می رسانیم." این آیه دلمو قرص کرد. مثل برق خوشحالی توی چشمای مامان و بابام که دلمو قبلتر از اون قرص و محکم کرده بود.
بعد از کلی مشاور رفتن و ابراز علاقه ی خانواده ها و اطرافیان، یه عقد محضری برگزار کردیم. بعد از دو ماه هنوز گاهی باورم نمی شه اون شوهرمه!